۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

ترانه ی باران




«ای قطره های مه آلود نفس

دیگر این همه انتظار بس است

ای دانه های خاک آلود تنم

دیگر این همه احتضار بس است


دل به صخره های شب می کوبد

می کوبد امواج مواج بر دلم

سپیده به مه آلود تن ،تن می سپرد

می سپرد دلم، رویایی بر تنم»


در امتداد خط افق، صدای پرندگان خاموش

با امواج دریا موج می خورد

با سرخی غروب در امتداد لحظه

رویایم با صدای باران تاب می خورد

ماسه های خیس

از اشک های من گویا آب می خورد


میان صدف های سنگی

مرجان های زیبای ندیده ناز میکنند

سنگ پشت کوچک

به آهستگی به دنیا چشم وا میکند

برگچه های دفترم بوی نم گرفته

گوئی خیالی در ذهنم جا وا میکند


قلم گوئی خسته تر از پیش

پیش می رود

جهان گوئی خسته تر از پیش

گیج می رود


انتهای غروب و واژه های مصلوب

پرندگان ناپیدای افق

چقدر قلب آسمان تیر می کشد

گویی از چشمانش اشکی می چکد


پسرکی روی ماسه ها

خیره به آسمان نم گرفته

با چشم بسته ها

بغضی راه گلویش را گرفته


خیره به نیمکتی تنها

تنها بر ماسه های شل نقشی پاک می کند

گویا دلش از بی کسی

تنها بر خاک های شل نقشی خاک میکند


نقشی آشنا از خویش

نقشی ناآشنا از پیش

نقش های زیاد و ماسه های زیاد

می کِشد دل خویش را

می کُشد دل خویش را


ماسه های از آب شسته شده

نقش های از آه خسته شده

صداهای دریایی چون فانوس دریایی

چکه چکه می رسد به صدا

از حلزون های آزاد شده ز باران


جوهردان پر ز آب و

ورق های پر ز دانه های خاک

آسمان پر ز اشک های ناتمام

دل بی کس و تنهای بی نام

می نویسد

می نویسد

ز ترانه ی باران


«ای قطره های مه آلود نفس

دیگر این همه انتظار بس است

ای دانه های خاک آلود تنم

دیگر این همه احتضار بس است


دل به صخره های شب می کوبد

می کوبد امواج مواج بر دلم

سپیده به مه آلود تن ،تن می سپرد

می سپرد دلم، رویایی بر تنم»


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر