
پرش پی درپی مژگانش از سوزش آفتاب
عرق سردی بر پیشانیش ،
پنجره ی نیمه باز ،
پرده های لخت فرتوت ،
گیتار روی چهارپایه شکسته
تکان رخت های ایوان خانه همسایه اش ...
سردش است ، پس رخت او کجاست ؟!
اما هوا گرم است !
ناگهان ، چشمانش تاریک شد
شب است یا او نابینا است ؟
سرنوشت ، عدالت کجاست ؟
مگر ابراز عشق
گفتن کفر بر خداست ؟!
فریادهایی برمیخیزد
عدالت کجاست ؟
اما صدایی نمیشنود ،
کر شده است
یا فریادها بی صداست ؟
به خیالش
شاید
قلب شان سیاه ست ؟
لرزه های استخوان پاهایش
رعشه های دسته های گیتارش
سیم های گیتار پاره می شود
زخم قلبش تیر میکشد
«پس نور کجاست ؟»
در ذهنش از زخم قلب فریاد میزد
وزش باد ...
چکیدن قطره ای از باران
بر صورتش
چشمانش روبروی نور ایمان
روی چهارپایه ی احساس
ترانه ای از خدا ساخت
گیتار به رقص باران ،
شادی را نواخت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر