
از قرائت سبزینه ی باران ، پهن ترین دشت ها را می رویانم
در فراسوی افق ، با بال های خسته ز تنهاترین تنهایی
میکشم نقش آغوش مهر بر افق های بیکران صدای تنهایی
غربت و فصل غروب دلتنگی ، می کُشد من را در مرداب نیلوفری
نقش قلم ، گر پیدای نهان است ، در هویدای جهان عالمی دیگر آشکار است
دیوارهای تکیده ی نم گرفته ، قلب های پر ز راز ، دستان خالی ز گرمای وجود
خنده ی قلب های سیمانی شیک ، پیچک نیلوفر در دستان هرزه ی باد
افسوس ... چه شد ؟! معنای عشق ، فداکاری ، مهر ، دوستی و...
مارکز ، نرودا ، در شرق هم عاشقان تنهایند
از دوستی نسرایید ، که عشق و مهر سلاح است
بالزاک ،عشق بعد از چرم ساغری !، چه حاصل از آخرین قمار به غارت رفته
دستان تکیده ی بید ، جوهر سرشت عاشق است
خار کاکتوس سم زهری از عشق وجود است ؟!
بوی سبزینه دشت در خاطرات پستوی ذهن
خورشید اسیر در صفحات خالی از عشق
افسوس ! ماه تابیده بر آب کجاست ، از تیرگی ها ،چون ابر سیاه ست !
خسته ترین خواب در چشمان ترم ، که باور میکند خستگی را در پاهایم
دستانم ترک خورده از حزن صدایم ، گلویم فشرده از سکوت کوچه های نگاهم
تارهای نازک روحم ، نبض خسته ی پلک های چشمم
افسوس ! باد تنهاترین نجوای آسمان است !
افسوس !..
پنجره ، قاب خالی از عکس ، ... ساعت خواب رفته
گل های پژمرده قالی ، ... دالان خاکستری کوچه
افسوس ! تنهایی روی صندلی راحتی تاب می خورد !
افسوس ! کتابی روی صندلی راحتی ورق می خورد !
بند چرمین ساعت کوکی ام ، جمله ای را نقش دارد :
عشق هویدای رازی است در غروب دلتنگی های تنهایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر