۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

بند چرمین




از قرائت سبزینه ی باران ، پهن ترین دشت ها را می رویانم

در فراسوی افق ، با بال های خسته ز تنهاترین تنهایی

میکشم نقش آغوش مهر بر افق های بیکران صدای تنهایی

غربت و فصل غروب دلتنگی ، می کُشد من را در مرداب نیلوفری

نقش قلم ، گر پیدای نهان است ، در هویدای جهان عالمی دیگر آشکار است

دیوارهای تکیده ی نم گرفته ، قلب های پر ز راز ، دستان خالی ز گرمای وجود

خنده ی قلب های سیمانی شیک ، پیچک نیلوفر در دستان هرزه ی باد

افسوس ... چه شد ؟! معنای عشق ، فداکاری ، مهر ، دوستی و...

مارکز ، نرودا ، در شرق هم عاشقان تنهایند

از دوستی نسرایید ، که عشق و مهر سلاح است

بالزاک ،عشق بعد از چرم ساغری !، چه حاصل از آخرین قمار به غارت رفته

دستان تکیده ی بید ، جوهر سرشت عاشق است

خار کاکتوس سم زهری از عشق وجود است ؟!

بوی سبزینه دشت در خاطرات پستوی ذهن

خورشید اسیر در صفحات خالی از عشق

افسوس ! ماه تابیده بر آب کجاست ، از تیرگی ها ،چون ابر سیاه ست !

خسته ترین خواب در چشمان ترم ، که باور میکند خستگی را در پاهایم

دستانم ترک خورده از حزن صدایم ، گلویم فشرده از سکوت کوچه های نگاهم

تارهای نازک روحم ، نبض خسته ی پلک های چشمم

افسوس ! باد تنهاترین نجوای آسمان است !

افسوس !..

پنجره ، قاب خالی از عکس ، ... ساعت خواب رفته

گل های پژمرده قالی ، ... دالان خاکستری کوچه

افسوس ! تنهایی روی صندلی راحتی تاب می خورد !

افسوس ! کتابی روی صندلی راحتی ورق می خورد !

بند چرمین ساعت کوکی ام ، جمله ای را نقش دارد :

عشق هویدای رازی است در غروب دلتنگی های تنهایی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر