۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

فال فروش




برف میبارد

آرام و

باوقار

به زیبایی یک گل یخ



روی موهایم برفی ملایم

کیف دستیم در دست

باز من و

حجم بزرگ تنهائی



قدم های آهسته ی من

بر روی تمامی پاکی برف

در شگفتم

چرا جای پایی نمی ماند !



یک عبور از لحظه

پاهایم در کافه

پر از همهمه ،پر از صدا

اینجا برفی نیست

اما پر از آدم برفی



لحظه ای دیگر

بخار گرمی از

دهان خارج میشود

پسری نشسته بر سنگفرش خیابان

هوا سرد سرد

با یک قفس ،یک مرغ عشق

چند کتاب و دفتر مشق



می گویم :

فالی بگیر ،

پاسخی نمی شنوم

می گویم :

پرنده ات فال نمیگیرد؟

می گوید :

نه !



روی قفس پارچه ای کشیده شده

گویی مرغ عشق هم

از سرما میلرزد

گفت :

خودت بردار

گفتم :

باشد



برگه ای برداشتم

اما

سفید سفید

بدون هیچ خطی

پسرک صدا زد :

آقا ، آقا

بقیه ی ...

گفتم :

فال تو بیش از این ها قیمت دارد.

مواظب پرنده ات باش


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر