۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

داستان آمیرزا



داستان کوتاه
آ میرزا نوشته ی مطفی هیچکس(م.خ)

روی زمین رو تشکش دراز کشیده بود ، بالای سرش یه پارچ آب ، سمت راستش یه ساعت زنگ زده ، پائین پاهایش یک قابلمه ..! هنوز آب چکه میکرد . وقت از نیمه گذشته بود ، صدای گلوله ای به گوش آمد ، آ میرزا مثل فشنگ از تو رختخواب نیم خیز شد ، هاج و واج ، مثل آدمای منگ به دور و اطرافش نگاهی انداخت ، به سر و سینش دست کشید ، دید نه..مثل اینکه سالمه ، کمی از پارچ آب رو سر کشید ، گفت : مزه ی آب مونده تو لجن زار رو میده ، بوی کثافت بچه ، لعنت به این زندگی ... از مزه بد آب کمی به هوش اومد . صدای دیگه ای به گوشش اومد ، صدای شبکه های هرزه ، این اسم رو آ میرزا گذاشته بود ، خیلی وقت بود که تلویزیونشو به خاطر برنامه های مفتزح بیرون انداخته بود.. هر چند شاید بدش هم نمی یومد اما آ میرزا سنی ازش گذشته بود ، و با پولی که بابت بازنشستگی اش میگرفت فقط میتونست کاری کنه تا از گشنگی نمیره .

باز صدای ناجور بلند شد ، که آمیرزا داد زد ، پسرا و دخترای هرزه ، عشق و عاشقی رو هم به لجن کشیدن . صدای خنده های بلندی به گوش رسید و در پی اون صدای ماچ و موچ ،درست از پشت دیوار اطاق آ میرزا شنیده میشد. خب آ میرزا کاری نمی تونست کنه،یادش اومد که پسر خودش هم به این خاطر بیرون انداخته بود . آمیرزا تو یه خونه ی قدیمی آپارتمانی زندگی میکرد،که در هر طبقه سه واحد وجود داشت و واحد امیرزا تو طبقه آخر بود، آمیرزا همیشه می گفت آلونک سمورهای آبی از اینجا بهتره ،هر چند اونا هم نسلشون به اصل حجر بر میگرده و منقرض شدن .

آ میرزا سعی کرد دوباره بخوابه ، پاهای خستشو روی تشک دراز کرد ، به بالای سرش چشم دوخت ، عکس های کاغذی آویزان ماه ، دریا ، ستاره و ... که با لذت وافری از اونا به خواب می رفت ، پهلو به پهلو قلط می خورد ، از راست به چپ ، چپ به راست .. آ میرزا گفت : نه فایده ای نداره ، مثل اینکه امشب شبیه جغد شدیم ، خواب به چشامون حرومه .

آ میرزا استغفراللهی گفت و بلند شد،به سمت گرامافون رفت، صفحه ای برداشت و گرامافون رو روشن کرد .. امشب در سر شوری دارم ..امشب در دل نوری دارم ... ، همینطور که آواز رو زمزمه میکرد ، به سمت آشپزخونه رفت تا چایی دم کنه ، قوطی چایی رو باز کرد ، بویی به مشامش خورد. آ میرزا گفت : اینم که بوی پهن گاو رو میده . ببین هنوز دم نکرده چه بویی میده ، چایی ها همش اسانسه .

آ میرزا بعد از دم کردن چایی به سمت دستشویی رفت تا وضویی بگیره. در حین وضو گرفتن گفت اوس کریم خودت همرو به راه راست هدایت کن . همین که اینو گفت از راهرو صدای زن و مردی به گوش رسید که سر پول چونه میزدند . امیرزا گفت : عجب دنیای کثیفی.

بعد از خوندن نماز ، به طرف آشپزخانه رفت ، چایی ای برای خودش ریخت و شمعی روشن کرد . به سمت هال رفت از قفسه کتاب ها ، کتابی برداشت تا روی تراس بخونه . همینطور که به سمت تراس می رفت ، صدای مرغ عشق بلند شد، آ میرزا شمع رو به جلوی قفس برد ، گفت : چیه حیوون تو هم بی خواب شدی . لعنت به این بی فرهنگ ها . آ میرزا با یه شمع روشن و یه استکان چایی در دو دستش و کتاب زیر بغل،وارد تراس شد . شمع رو رو لبه تراس کنار گلدون ، و استکان چایی و کتاب را روی میز گذاشت . بعد از نگاه به ساختمان های دور و اطراف روی صندلی نشست و به ساختمان های روبرویی چشم دوخت،چراغ های خاموش،روشن .. که ناگهان چشمش به خونه ای افتاد که چراغش روشن شد،میشد داخل آپارتمان را دید ، یه مرد و زن داخل شدند ، دید که وارد پذیرایی شدند و از همان جا شروع به در آوردن لباس ها و کارهای هرزه کردند که آ میرزا استغفراللهی گفت و کتاب را از روی میز برداشت تا با خوندن کتاب خودشو سرگرم کنه ،بعد از چند دقیقه خوندن کتاب دوباره به خونه روبرویی نگاه کرد ، اسلحه ای در دست زن بود که به سوی مرد گرفته بود ، ناگهان مرد روی زمین افتاد و زن با سرعت از پذیرایی خارج شد .

آ میرزا به خیابان نگاه کرد ، دید مثل یه مرده دراز کشیده و ساکته . از فرط هیجان کل استکان چایی رو سر کشید ، پیش خودش گفت بهتره به پلیس زنگی بزنم ، اما تلفن قطع شده ؟!، ..از کجا معلوم اون مرد خودش یه پلیس نبوده باشه .. هزارتا از این اتفاقات تو این دنیای کثیف رخ میده و تو روزنامه از هزارتا یکی نوشته میشه .

بی اعتنا به خوندن کتاب مشغول شد ، که صدایی به گوشش رسید ، شما هم خوابتان نمی برد . آ میرزا به دور و بر نگاهی انداخت که دید رو تراس واحد بغلی ، مرد جوانی ایستاده ، که تا حالا ندیده بودتش اما چقدر شبیه جوانی خودش بود. آ میرزا پرسید شما ؟ مرد جوون گفت : پیتر ، دانشجوی سال آخر روانشناسی. آ میرزا گفت : چقدر خوب فارسی حرف میزنی. مرد جوون گفت: اسمم رو تغییر دادم ولی اسم واقعی من محمدٍ . مرد جوون گفت : و شما ؟

آ میرزا گفت : به من میگن آ میرزا ، و کارمند بازنشسته ی نفت هستم. مرد جوون گفت : تنها هستید . آمیرزا گفت : بله . از مدت ها پیش تنها هستم و شما ؟ مرد جوون گفت : منم تنها هستم ..در همین حین صدایی گفت : عزیزم خداحافظ .. صدای دختری بود ، آ میرزا گفت : اینم هرزه است .مرد جوون در حالی که تو پذیرایی دختر را بدرقه میکرد، گفت : نه اون نامزدمه که قرار تا چند وقته دیگه عروسی کنیم.

صدای در واحد آ میرزا زده شد ، آ میرزا از جاش بلند شد تا در رو برای مرد جوون باز کنه .در رو که باز کرد ، دید مثل جوونی های خودش خوش اندام ، زیبا و خلاصه کلی تو دلبرو است . آ میرزا گفت : ببخشید زنگ مدتی است که خراب شده ، تا شما بشینید منم قهوه رو آماده میکنم . مرد جوون از تابلوی های قدیمی،دستگاه گرامافون، سه تار و قفسه کتاب های قدیمی گذر کرد ، وارد پذیرایی شد . صدای قناری به گوش میرسید ،تفنگی قدیمی به دیوار آویزان بود. با نگاهی هاج و واج به وسایل خونه ،روی مبل قدیمی نشست . آ میرزا که از آشپزخونه تمام ماجرا رو میدید گفت : تعجب کردی ؟، مرد جوون گفت : بسیار تکان دهنده است ، چنین چیزهایی خیلی وقت است دیگر مرسوم نیست ،

آ میرزا گفت : خیلی وقت هم نیست ، به نظر من که زمان زیادی نگذشته. مرد جوون گفت : دنیا دیگه عوض شده ، تعلقات و علایق رنگ و بوی دیگه گرفتن ، در همین حال که خونه رو ورنداز میکرد گفت : تلویزیون ندارید. آ میرزا گفت : نه . اما یه سطل آشغال دارم تا خونم بو نگیره . آ میرزا ادامه داد :شاید تعلقات عوض بشن، اما اصالت آدما تو رگ و پی شونه ، نه تو شلوارهای شیکی که کسی بهشون آویزون بشه و اصالتشو نشون بده .

مرد جوون گفت : شاید ..اما دوره عوض شده ، فکرها عوض شده ، آدما عوض شدن .. اینطور نیست ؟ آ میرزا گفت: یه چیزهایی هست که هیچوقت عوض نمیشه مثل انسانیت،نوع دوستی ، فداکاری و.. . مرد جوون گفت : این چیزا خیلی وقته که از بین رفته یا کمرنگ شده ، شما گویا در باور قدیمی هستید ، الان عصر ، عصر فضا است، نه سنتور و سه تار .. چند وقته که اینجا هستید ؟ آ میرزا جواب داد : نمی دونم ، هر روز پیش خدمت وسایل مورد نیازمو میخره و هر ماه از بانک برام حقوقمو می فرستن ، پس نیازی به بیرون رفتن ندارم . مرد جوون گفت : ا هان . این ها اصل بشریت است ، فداکاری، انسانیت و ..اما باید دید چند درصد به ان اعتقاد دارند، و برای اهدافشون به اونها پابندند .


آ میرزا گفت : داری روانشناسی میکنی ،جوون ؟ مرد جوون پاسخ داد : نه ، اما باید پذیرفت که دنیا عوض شده و داریم به سمتی میریم که دیگه از این چیزا فقط یادی میمونه.آ میرزا گفت : چون خودمون می خوایم .راستی مرد جوون چه کار میکنی ، شنیدم گفتی قراره ازدواج کنی ؟ درسته ؟ مرد جوون جواب داد : آره ، تینا بهترین دختریه که تا حالا دیدم ، نامزدم رو میگم ، البته اسم واقعی اون هم مریمٍ ،نمونه کامل فداکاری .. آ میرزا گفت : شما که گفتی این چیزا از بین رفته ؟ مرد جوون گفت : من گفتم کم کم داره از بین میره . در این حین موبایل مرد جوون زنگ خورد ، بعد از چند لحظه مکالمه تلفنی رنگ صورتش مثل گچ شد ،صورتش عرق کرده بود ، در حالی که می خواست حالتشو حفظ کنه ، گفت :
آ میرزا . سه تار میزنی ؟ آ میرزا جواب داد: آره جوون . مرد جوون گفت : میشه یه کمی تار بزنی ؟ آ میرزا گفت : باشه جوون.ولی بذار برات کمی قهوه بیارم تا کمی آروم بگیری.


بعد از آوردن قهوه ، آ میرزا حدود یک ساعت تموم سه تار زد ، آ میرزا وقتی دید مرد جوون کمی آروم شده، گفت : چی شده جوون ؟ مرد جوون جواب داد : آ میرزا حالا همه چیز از بین رفته . پلیس برای آزادی یه هرزه از من وصیغه می خواست . بعد از گفتن این حرف، گفت : خب آ میرزا دیگه رفع زحمت میکنم ، ببخشید شبتونو خراب کردم . آ میرزا گفت : اختیار داری جوون ، بازم به من سر بزن . مرد جوون لبخند تلخی زد و از در خونه خارج شد .

دیگه موقع اذان شده بود ، آ میرزا وضو گرفت تا نماز صبحشو بخونه ، بعد از خوندن نماز صبح ، دوباره رو تراس رفت تا از خاطرات گفتگو با مرد جوون چیزی بنویسه و کمی از هوای سالم صبح استفاده کنه .ساعت 6 صبح بود که دید خیابان ساکت شلوغ شده و ماشین پلیس آژیر میکشه ، آ میرزا حدس زد ، حتما مربوط به ساختمان روبرویه .

محمد بیا دیگه مادر . چقدر نوشته ها رو می خونی ؟

بذار یه خرده دیگه ببینم ، این وسایل و اتاقا جالبن ، عجب کتابایی !

بیا بریم مادر ترن هوایی الان رد میشه . باشه مادر بریم . وقتی که محمد داشت با مادرش به سمت بیرون می رفت ، وقتی روی پشت بام خونه قدیمی منتظر ترن بودند به سر در اصلی نگاه کرد ، نوشته شده بود : موزه اصلی شهر ! سال تاسیس 2022

محمد در دفتر خاطراتش نوشت : امروز به سال 2025 از موزه اصلی شهر دیدن کردم و امروز این خاطره را بازنویسی خواهم کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر