
دگر سفرآغاز شد – کوله بارش نه تقوا نه ایمان بود نه ...
آخر او...
آری همیشه این را گفته بودند تا باور کرده بود
اما کوله ای همراه داشت
در پشت سرش روی زمین دیدم چینی شکسته ایی را که گویی برکه ی گریه های
مادرش بود
به جلوتر رفتم – گلیم کهنه ایی که آرام کننده پاهای پدرش بود
جلوتر– نامه ایی که فقط خداوند و عشق دیده می شد
باز هم جلوتر– شیشه ی شکسته ایی که یاد آور غرور شکسته ی خود بود
دیگر – دیگر ...
وقتی به مقصد رسید هیچ کدام را نداشت – آخر کوله ی او سوراخ بود
اما او در دستش چیزی داشت که نه به تاراج رفتنی بود و نه پیدا نشدنی
آن نیمه دیگرش بود که او را می کشید با یک صلیب و یک شمع
آری او به بهشت رسیده بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر