۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

نقطه



تها یک نقطه مانده بود
تنها سر خط یک نقطه روی دل
تنها نقطه ی نور در آسمان
نقطه ، آخ که چه قدر دوست داشت حرف باشد
همیشه می پرسید چرا تمام کننده حرف هاست و اغاز کننده نیست
و اینکه جرم های حرف های دل شکسته
حرف های دروغ خداحافظی های ناخواسته
سلام های ناشی از هیجان
تمامش به گردن او بود
چرا حرف ها ، در خیال خود او را به گونه ای دیگر می پندارند ؟!
به خودم گفتم : « شاید انسان یک نقطه باشد »
و در خیال آینه ای به خود گفتم : آیا تو یک انسانی ؟!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر