۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه



اما خب شاید گاهی اتفاق بیفته که حالا تو تنهایی گریه کنی و از خدا گله... شده تو تنهایی ات هی به خودت بزنی که آخه چرا این جوری شد

به کوچه ی بن بستی برسی که نه را ه فرار از بالا نه از پایین داشته باشی ، که تنها راه این باشه که تونلی بکنی غافل از اینکه از یه کوچه ی بن بست دیگه سر در می آری

تا حالا شده بری تو خونه ی قلبت و اونو یه قفل محکم بزنی و خودتو حبس کنی که تنها باشی و فقط خودت چون بعضی وقتا جایی برای تنها شدن نداری

شده تا حالا آرزوی گهواره ات رو کنی و گهواره ای درکار نباشه تا گریه کنی آنوقت به فکر کسی ، دوستی هستی که روی شونه هاش یا حداقل براش گریه کنی تا خودتو خالی کنی

شده تا حالا حرف های خصوصی با خودت داشته باشی و حتی به خودتم نگی

شده تا حالا به دنبال فرصت کوچکی باشی و برای خودت فراهم کنی و یکی به زور ازت بگیره

شده تا حالا عاشق کسی بشی و نتونی بگی

شده تا حالا خدا رو تو خواب دیده باشی و هزار حرف های نگفته ات رو به اون بگی ، ببینم اصلاً خواب می بینی

شده زیر بارون بمونی و انوقت درک می کنی خانه بدوشی رو ، شده تا حالا شب تو خیابون مونده باشی و هزار تا گرگ منتظر و تو دعا می کنی آدم پاک قلبی بیاد و برسی خونه تا خدا رو شکر کنی

شده... شده که به جای ترانه ها و آهنگ های دیگران صدای خودتو بشنوی – خب مصطفی گاهی اوقات نوشته هاشو روی بادبادک پاره شده ایی که باد آورده می نویسه و با صدا و نجوای شعرها و نوشته هاش به همون باد می ده تا نجوا ی آرومشو به خدا و آسمون برسونه




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر