
قطره های زلال آب
در تنگنای رؤیای خواب
به واپسین اندیشه ی غزل خوان
درود
بدرود می گوید
باران هنوز
در وسعت بال نسیم
دخترکان پاک را به نظاره
انتظار
منتظر نشسته است
مه الود غربت تن
به غرور پسرکان
در دور دست ها خیره گشته است
این ظلمات نامطلق بینای نابینا
کجاست که ببیند
هنوز پسرکان
هنوز دخترکان
در این دنیای زمخت
در این دنیای دروغ
نه از ترس شهامت
نه از وحشت تنهائی
بلکه
از جرأت زخم خوردن قلب
به تنهائی
عادت را عدالت نام نهادند
حال دخترکان شعر
و اینجا منم زنی تنها
را می خوانند
حال پسرکان
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
از عشق چیزی بگوی
را زمزمه میکنند
اما هر دو شاعر را کسی
به خانه شاه بیت غزلهایش
مهمان نکرد
و چه بسیارند کسانی که با عشق
تنها میزیند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر