۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

داستان کوتاه دار و سرنوشت



داستان کوتاه دار و سرنوشت نوشته ی مصطفی هیچکس(م.خ)


از پلکان وجودی خویش بالا می رفت ، از هر سو دشنام و فریادی می رسد، می خواستند که عدالت را جاری کنند، عدالت؟

آری ، عدالت

می خواستند ، او را به دار ییاویزند ،با عدالت یا بی عدالت ؟

او از پلکان وجودی خویش بالا می رفت تا به این سوال پاسخ دهد ،

چهره ای رنگ پریده و سرد، پلکانی خسته ، صورتی پرچین و چروک ، دستانی ...، صبر کنید

در دستان او چیزی می بینم ، یک طناب ، یک شمع و دیگر هیچ ...

لباس های او مندرس ، و اما صورتش ، چقدر تاریک ، مثل این است که تمام غم های دنیا با او خود را شاد

می کردند ، گویا او آرامش بخش برای سرنوشت و سرنوشت حادثه بخش برای او بوده است.

همان طور که از پله ها بالا می رفت ، به این فکر می کرد که او چرا دارد بالا می رود ، چرا او را به پایین نمی برند ، شاید برای این که او برای یک بار هم که شده معنی به اوج رفتن را بفهمد یا به او بفهمانند ، اما افسوس که چه دیر...

چه چیز را بفهمد ؟آیا او خود نمی داند؟

به تمام آرزوهایش فکر می کرد ، به انانی که به آن ها رسیده بود ، زیرا در این لحظات ، یاد ان آرزوهای از دست رفته چه کمکی می تواند بکند ، مثل یک زندانی که کشیشی برای او در آخرین لحظات از خدا می خواند در صورتی که اگر زندانی بپرسد خدا را معنی کن؟ او نمی تواند..!!!

آری نمی تواند زیرا خدا را درک نکرده است، ... اما اگر از همان زندانی بپرسند که خداوند چیست؟می گوید: خداوند ، خود عدالت است.

همچنان بالا می رفت و به دشنام ها گوش می داد و تلخی صداها را از یاد می برد، صداهایی که هر روز با شنیدن آن ها بلند می شد و صبح را به شب می رسانید ، صدای سرنوشت که او را به خواب می برد و از خواب بیدار می کرد.سرنوشتی که نمی دانست ، عدالتش را برای چه کسی اجرا می کند؟؟

این شعار که عدالت در همه جا و برای همه یکسان است می اندیشید و لبخندی تلخ از سراسر وجودش نمایان بود ، لبخندی که برای کسی که دیگر هیچ ندارد ، تنها باقیمانده ی وجودی اوست.

پله ها را یکی یکی بالا می رفت و هر بار خسته تر و شکسته تر از قبل می شد ، به یاد روزهای تلخ ، سرد ، ...

نمی دانم ،عدالت واژه ی زیبایی است یا که زیبایی واژه ها به عدالت است؟!!

در حالی که پله ی دیگری را بالا می رفت ، شخصی او را صدا زد و از او عدالت را طلب کرد ، و او لبخندی تلخ زد و ایستاد ...متعجب از این که چه چیزی می خواهد بگوید ، او فقط طناب در دستش را محکم فشار داد و دوباره از پلکان بالا رفت...

دگر خسته شده بود ، پلکان به تعداد تمامی عمرش بود ، دیگر می خواست خود عدالت را اجرا کند ، اما هنوز نمی توانست...
مثل این باشد که دهان شما را ببندند و بگویند فریاد بزن ، چگونه می شود؟

چگونه می شود بی عدالتی را با عدالت ، دشنام را با سلام ، بی مهری را با محبت ، جنگ را با صلح و... بتوان عدالت را بین آن ها حاکم کرد؟

در پله ی بعد از خود می پرسید؟ این ها آمده اند چه چیز را ببینند ، آیا سقوط یک انسان عدالت است یا عدالت این است که انسانی سقوط یابد؟

از پلکان بعدی که بالا می رفت ، کسی مثل خودش را در کنار پلکان دید ، و به تنها کسی که لبخند زد او بود

شاید می خواست چیزی را به او بفهماند می خواست ثابت کند که عدالت اجرا شدنی است.

هنوز نمی دانست که گناهش چیست ولی هر چه بود از حکم ان راضی بود ، حکمی که سال ها انتظارش را کشیده بود ، برایش رنج کشیده بود ، شب و روز به ان فکر کرده بود

به چند پله ی آخر رسیده بود ، در حالی که خسته بود ، دیگر رمقی برایش نمانده بود و این آخرین پله ها را خزیده و به دشواری می پیمود ، گاه گاهی به دار نگاه می کرد و به راه می افتاد ، انگار آن را تنها نجات دهنده و تنها عدالت باقی مانده می دید...

بالاخره پله ی آخر را با اخرین نیروی باقی مانده اش پیمود ، و به زیر طناب دار رفت و به دور دست ها نگاه دوخت

نگاه او را دنبال کردم ، او به تنها روزنه ای که از در می آمد و فضا را روشن کرده بود ، خیره شده بود...

از او سوال کردم این طناب دیگر برای چیست؟

گفت:این بار نمی خواهم در حکم عدالت ، تعویق افتد و عدالت به بی عدالتی منجر شود!!

گفتم : این آخرین لحظه های عمر توست ، آرزویی نداری؟

گفت: می خواهم این شمع را روشن کنم و ان وقت مرا به دار بیاویزید.

گفتم: چرا شمع؟!!

گفت: زیرا فقط شمع عدالت و بی عدالتی را به خوبی درک می کند و می خواهم او نیز یک بار شاهد اجرای عدالت باشد.

و گفتم دیگر :

گفت: هیچ ...(با لبخندی تلخ)...هیچ

طناب را به گردن خویش حلقه زد و دیگر همه آماده ی اجرای عدالت بودند، و او باز به آن نقطه خیره شده بود

.......

و شمع خاموش شد، گویا شمع طاقت دیدن اجرای عدالت را نداشت....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر