۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

تنهایی




گاهی انسان نیازمند تنهایی است

گاهی انسان نیازمند عشق است

روزی به جاده ای تاریک قدم می نهیم

جاده ای را که هیچ کس را خبری از آن نیست

شمعی به دستمان داده اند

تا با آن راه خود بیابیم

شمعی که تا آن را روشن می کنیم

فقط خود را می بینیم نه چیز دیگر

از آن چه که تا کنون غافل بوده ایم

عشق درونمان که خاموش شده است

انسان به آسمان خیره می شود

به زمین می اندیشد

در آب غرق می شود

از باران می ریزد

در صخره ها می شکند

در برف می غلتد

با مورچگان زندگی می آموزد

با پرندگان پرواز می کند

با شیر می درد

با آهو خیز بر می دارد

با خود به جای خود زندگی می کند

با شمع نور می افشاند

با دریا ، وسعت بی پایان را می بیند

با ستارگان زیبایی می بخشد

با خدا نجوا می کند

اما با چه چیز می توان عشق را بدست آورد

چگونه می توان خدا را دید

این سؤالی است که همیشه می پرسیم

گاهی آدمی تنها می شود

به تنهایی می اندیشد و تنها می شود

گاهی انسان نیازمند تنهایی است


Sometimes we need loneliness

Sometimes we need love

One day we step into a dark road

A dark road that no body know of

We have been given a candle

To find our way through

We can just see ourselves, nothing else

What we have ignored so far

The silent love in ourselves

We stare to the sky

Thinking to the earth

Drowning in water

Falling down with rain

Shattering into pieces with rocks

Rolling with snow

Living with ants

Jumping with deers

Living with ourselves in our own shoes

Lighting u with a candle

Granting beauties with stars

Whispering with God

But how to gain love

How to see God

This the question we are always asking

Sometimes we need loneliness

Sometimes we ponder in loneliness and become lonely

Sometimes we need loneliness…


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر