۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

قلبش



قلبش برنور مهتاب بید آویزان مانده

روحش بر بستر اسمان جاری است

شمع خاموش را هدیه گرفته

در برکه ی تنهایی به ریگ هایی نشسته

پرنده گاه گریزان از بلبل ...

ولی نمی داند آسمان عقابی هم دارد

شاید شکستن غرور کوه

به خنده های دردناک تنهایی بینجامد

به خنده های دردناک تنهایی بینجامد ....

آری در این زمانه ی دل نازکان سخت ترک – ان سان که غرور آسان تر از دلی می شکند

دل ، تنها ستاره ای است که در شهاب سنگ های غدّاره ی زمانه می میرد

و گویی پندار غرور بر تک بودن تک خال – که عاشقانه ی ما بسیار است

ولی شاید پرسشی در آخر ماجرا که ایا این همان است ؟!

یا آن را از خود خیلی پیش رانده ایم ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر