۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

برگی از هذیان های من یا شما






















من به زیبایی های سست انگار مردم می انگارم آنچنان که کلاغی به

زاغه ی پر جواهر خود

و من آنچنان به خاکم می انگارم آنگونه که یک سنگ پشت پیر به خانه

ی خود

آری این دو نگاه به یک گونه است اما این کجا و آن کجا ؟

و من چه غریبانه بوی خاک را لمس میکنم از حس درون تنهائی باران

خورده های ماسه ی شل

گویی باران هنوز میزند و دل من تنگ می خواند

من تنها باز مانده ی غریبی در این دنیای تنگ دل هستم که تنگ دلانه می خواند..همین بی هیچ قلبی که بداند من از کجا آمده ام و اینکه بداند و بماند و با من باز آید

چقدر خسته دلان در این زمانه های تنگ ،دلخوش بستن به دلی هستند که به پرواز درآید و او را به عمق جان رهسپارد.میدانی ای دوست ،

خسته ره از دل خویش

خسته تن از تن خویش

می بریم راه به رویای وصال

که می اییم و دل می بندیم و دوباره باز می رویم

که می رویم و دل می بازیم و دوباره باز می شکنیم

همه جا سخن از عشق و وصال است ،همه جا سخن از غربت و تنهائی

دل .هی ......هی

هر نوشته ائی می خوانم همه در یافتن کسی که بداند عشق چیست

؟

ای دوست

عشق تمنای وجودی خیال است در پس دیدار معشوق که اگر به کمال باشد شاید به وصالی بینگارد که شود هاله ای از تمامی وجود

نمیدانم تو ای دوست که اکنون می خوانی و صدایم را از پس زنجره های شب ،در پس وسعت خیال می شنوی ،آیا نگاهت به تمنای وصال است؟یا نه ؟

صورتت را از پس شعرهای خیست بیرون کش تا ببینی قطره های بی صدای تمنای حظور

چه خیالی است در پس قلم های پر جوهرم که می گوید:

ننویس ای دوست ،

قطره های فکر تو در دستان شب گم خواهد شد،

می گویم :

صدای پر حزن،

کلام پر گم

بگذار شب را بدرد ،

بدرد این دنیای در پس حنجره را

آری ای دوست ،صدای را به تمامی قطره های وجودت لمس کن .بشکن این ترانه ی سکوت را

میدانی درد ما یکی است:

چه از اشک باشد و چه از رشک

چه از غم باشد و چه از کم

چه از عشق باشد و چه از نفرت

چه از باران باشد و چه از کویر

اما میدانی دل پر حزن عاشق بهتر از خنده های پر درد جاهل است ،میدانی اگر حرف های خوب به رفتار مبدل شوند دیگر اینگونه نخواهی بود که هستی،با توأم ای از پس پرده ی شب ،با خود تو که داری می انگاری چون من.

بدان اگر با عشق نوشته ام و پر صداقت ،تو نیز می خوانی پر عشق و با صلابت ،نهراس از چیزی که در دل داری ،گاهی ترس از شجاعت پر غرور دردآور تر است اگر بدانی خاطره ای خواهد شد و بدانی که خاطره ای داری که همیشه با تو است.

میدانی اینهائی که می خوانی شاید برگی از هذیان های ذهن من یا تو باشد که می خواهد بخواند بشنود،ارام گیرد در پس موسیقی دلنشینی که ای کاش عشق را بالی بود و بال را پروازی.

می دانی در آخر به کجا این نوشته خواهد انجامید ،نمی دانم اما می دانم ای دوست دل تو به اندازه ی وسعت دل من از این زمانه تنگ است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر