تابستون شد و بعد چند سال باز سرماخوردگي ممتد تو مرداد
بعد چند شب بي خوابي بي مرز، امشب خواب تنهايي مو ديدم
حيف چه زود پير مي شيم و چه دير به خود ميرسيم
دل نوشته هام كه روزي تسكين دردهام بود، امروز خاطراتش مأوام شده
دل مشغولي هامون در كودكي بادبادكمون بود و توپ پلاستيكي پسر همسايه
دل مشغولي ها رنگشون مدرن شده مادربزرگ! بودي ميديدي
امروز دل مشغولي ما پيداكردن دلي بزرگ و زباني صادق ِ
در پس مدل هاي فشن امروز، چه كسي به فشن بودن قلب خودش رسيده
همراه داشتن و يار، به قيمت گزاف دروغ پيداكردنش راحت ِ
به قيمت از دست دادن غرور چه سخت پيدا كردن ياور
شجاعت پنهان كردن دل نيست، شجاعت دادن دل ِ و شهامت پذيرفتن دل
و رد كردن، خراب كردن دل كه عاشق ِ يه حماقت بزرگ
مادربزرگ اينجا يه دنياي مجازي هست كه تو اون دنيا شايد باشه شايدم نه
اينجا بعضيا راست راستن، درسته درست، بعضي ها هم دروغن فقط يه عكس قشنگ
اينجا شده دل مشغولي خيلي ها و حيف كاش دل مشغولي هامون يه قلب ساده بود
حالا توي شركت و تو موسسه و ... مي بينم هيشكي طاقت تشنگي و گرسنگي نداره
و باز معلممون پرسيد آقاي م.خ همچنان روزه اي؟ خب منم گفتم: آره
فكر ميكنم از نظر اونا روزه من خيلي عجيبه! بگذريم امروزم گذشت و باز هم خيابون وليعصر رو قدم زنان اومدم ولي خودمونيم امروز خيلي گرم بود! شايد گرما زده شدم، شايد حرارت نوشته هام بالاست! اما نمي دونم چرا دستام يخ كرده!