حقیقت انسان به آنچه اظهار میکند نیست
بلکه حقیقت او نهفته در آن چیزی است
که از اظهار آن عاجز است
بنابراین اگر خواستی او را بشناسی
و به گفته هایش
بلکه ناگفته هایش گوش فرابسپاری
در زمین عشقی نیست که زمینت نزند
آسمان را دریاب
چقدر حقیرند مردمانی که نه جرأت دوست داشتن دارند
نه اراده دوست نداشتن
نه لیاقت دوست داشته شدن
و نه متانت دوست داشته نشدن
با این حال مدام شعر عاشقانه می خوانند
خسته ام
خیلی خسته ام
انگار خستگی این چند وقت یهویی می خواد
از تمامی سلول های بدنم بزند بیرون و بتراکندم
انگار فروخورده هایم بغضی شده اند
که حالا می خواهند بیرون بریزند
انگار می خواهم فرار کنم
یا گم شوم در جهنم دره ای از لحظات گنگ و نامفهوم این زندگی
که گاه وادارت می کند ادامه دهی و ادامه دهی
که یکهو ببینی داری از بیخ کنده می شوی و هیچ چی ازت نمانده است
می خواهم همینی باشم که هستم بدون همه ملاحظه ها و تعارفات و تشریفات و توقعات
همیشه ازین ترسیده ام که از این فرصت کمی که برای زندگی در اختیار هست به خوبی استفاده نکنم
مگر من چقدر زندگی میکنم که همه اش به آزمون و خطا طی شود
چقدر زمان زود می گذرد طوری که بعضی وقت ها نمی توانم برگردم و به عقب نگاه کنم
سرگیجه ام میگیرد
یعنی
آدم می تواند به همه ی چیزهایی که دلش می خواهد برسد؟
طفلک این دل بیچاره ی من
چقدر اما و اگر و ای کاش در خودش دارد.
دل من مثال کودکی است که برای بستنی بی قراری می کند
برای خواسته هایش پا می کوبد
اما من چه دارم بگویم؟
امید داشته باش؟ یعنی خدا امید را برای چه آفرید؟
این روزها خالی ام از همه چیز – حتی از امید
آن قدر ناآرام و خسته ام که اصلاً قدرت فکر کردن ندارم
گاهی اوقات فکر میکنم که تصمیمم را گرفته ام
اما یک اتفاقی میافتد که در دلم شکی می اندازد
دودلی مثل خوره می افتد به جانم
نکند من دارم اشتباه می کنم؟
حالم اصلاً خوش نیست
شبیه حس پژمردن
دچار شک و بی رنگی
چه اشتباه بزرگی میکنند کسانی که فکر میکنند می شود تغییر کرد
حساسیت های زندگی یک آدم هیچوقت عوض نمی شود
همیشه می ماند
ممکن است کمرنگ شود اما از بین نمی رود
به قول صادق هدایت در زندگی زخم هایی وجود دارند انسان که
که روح انسان را می خورند
فلسف جالبی دارد این حرف
امشب پر از فلسفه ام
اما خالی از فکر
من آرامم تو تنهایی
حقیقت دارد دلتنگیم
چه عمیق بود تنهاییم امشب
خدایا برایم پیامبری بفرست تا به خودم ایمان بیاورم
من به سیبی خوشنودم
اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند
ما همه به خیال اینکه زیادی داریم فروشنده خواهیم بود
دیگر برای اینکه گریه نکنم هیچ بهانه ای ندارم
گریه گاهی رمز تدبیر اشتباهات است
کاش چمدان عشقمان را آنقدر سنگین نمی بستیم
که وسط راه آنرا به زمین بیندازیم و راه را بدون آن ادامه دهیم
اینروزها با هرکه دوست می شویم
احساس میکنیم آنقدر دوست بوده ایم که دیگر وقت خیانت است
و شاید هم قیمت وفا گرانتر از آن است که
دوست داشتنی ترین بهانه ی زندگیمان از عهده اش برآید
نمی دانم آدم هستم و یا حوا
ای کاش انسان باشم در این وانفسای دنیا